هستی هستی ، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره

و خدا هستی را آفرید ...

قصه های هستی کوچولو و مامان بزرگ (1)

« تقدیم به بهترین مامان بزرگ دنیا » مادربزرگا فرشته های مهربونین که نور زندگی رو عاشقانه و صادقانه به نوه هاشون منتقل میکنن و دوست دارن نوه هاشون هم اون ها رو دوست داشته باشن و همیشه کنارشون و عصای دست پیریشون باشن هر چند که مادر بزرگ من خودش عصای دست دیگرانه انشاءا... که همیشه سالم و سرزنده باشه و خدای مهربون به اندازه قلب بزرگ و مهربونش هواشو داشته باشه و اونه برای ما نگه داره .  آمیــــن مامان بزرگ جونونم دوست دارم . از طرف هستی کوچولو دختر عزیزم ؛ قبلاً برات تعریف کردم که وقتی مامانی میره سرکار صبح ها تا بعد ازظهرها شما رو مامان بزرگ نگه میداره و مامانی با خیال راحت از اینکه دختر کوچو...
31 فروردين 1392

شیرین کاری های تا پایان چهار ماهگی :

عزیز دلم امروز چهارماهگی ات تمام میشه و من سعی کردم تا تمام کارهای بامزه ای رو که تا به امروز انجام میدی برات بنویسم : وروجکم ؛ وقتی شیر می خوری با دستهای کوچیکت انگشت های منو میگیری گاهی هم لباسمو و اگه خیلی گشته باشی که حضور هیچ کس رو احساس نمی کنی و چشماتو میبندی و فقط به شیر خوردن فکر میکنی ، اگه زیاد گشنه نباشی گاهی یه نگاهی به این ور و اون ور میندازی ، بعضی وقتها هم با موهات بازی میکنی ، اگه خوش اخلاق باشی مابین شیر خوردن یه نگاه عمیقی به مامان میندازی و با نگاهت کلی حرف میزنی و یه خنده میکنی و دوباره ادامه میدی . مامانی میگه تازگیها شیشه شیرت رو خودت میگیری . ماشاا... زورت زیاده شده ، اگه زیاد بهت نزدیک بشیم&nbs...
28 فروردين 1392

فقط آقاجون .............

آقا جون دوست دارم دیشب خونه آقا جون اینا عمه نازی ،‌عمو عباس امدند دیدن خانمی و کلی باهات بازی کردند ، عمه نازی که خیلی شما رو دوست داره و وقتی خیلی کوچیک تر بودی بیشتر روزها خونه ما بود و از تو مراقبت میکرد و تو هم به عمه نازی جون خیلی وابسته بودی ، آره عزیزم دیشب کلی از دستت خندیدیم چون تا عمه نازی بغلت می کرد روی لباسهاش شیرت رو بالا می آوردی و لباس عمه رو کثیف میکردی البته من رو خیلی خجالت دادی آخه دختر خوب که این کارها رو نمی کنه ... و اونجا بود که ما فهمیدیم دوستی شما و آقا جون سر دراز دارد ... چون تا آقا جون میگفت عزیز ، عزیزجان ، جیگر شماکلی ذوق میکردی و می خندیدی عرفان و راحیل جون هم مثل آقا جون هی ...
21 فروردين 1392

لطفا به من توجه کنید ...

دخترک ناقلای من : خانمی وقتی که من و بابایی سرگرم کاری هستیم و حواسمون به وروجک نیست الکی سرفه میکنه که آهای بدادم برسید ... مای بیچاره هم اول فکر می کردیم که طوری شده ولی عزیزم ما رو این قدر گول نزن ، ما فهمیدیم که می خوای باهات بازی کنیم .   ...
20 فروردين 1392

مامانی تنهایی به سرکار برمی گردد .

هستی جانم سلام  ؛ گل دختر ، الهی که مامانی فدات بشه الهییییییییییییییییییییییییی ... مامانی تنها و بدون تو به سرکار بر میگردد . دیگه عزیزکم تو همراهم نیستی تا پشت میز بنشینیم و کلی کار کنیم و تو هم به مامانی کمک کنی . مامان جون قرار شد روزها که من میام سرکار تو رو نگه داره و مراقبت باشه ، نمی دونی که چقدر سخته تا دور از تو باشم ثانیه شمار میکنم تا زود برگزدم خونه و تو رو بغل کنم و کلی ببوسمت . وقتی پیش مامانی هستی بهت شیر خشک میده البته من به اندازه شیشه شیر برات شیر خودم رو میزام و وقتی میام خونه از می می مامانی می خوری . و انقدر هول میزنی که انگار از صبح تا حالا هیچی نخوردی به قول بابایی تو هم مثل مامانت شکمویی ...
20 فروردين 1392

مادر هر آن چه درباره زن بودن لازم است به دخترش آموزش می دهد.

 مادری می گوید : "پرورش دختر همانند رشد و پرورش گل است " . شما تمام تلاشتان را می کنید. اگر کارتان را خوب انجام داده باشید، گل تان شکوفه می کند و سپس به سوی زندگی خودش می رود. همه مادران به طور غریزی این مسئله را می دانند. دوست داشتن دختری که بخشی از شماست، ارتباط مادر و دختر را به گونه ای خاص شکل می دهد. مادران عاشقان همیشگی دخترشان هستند. هیچ کس نمی تواند این موضوع را نادیده بگیرد. پنج عامل اصلی که مادران باید در تربیت دختران عزیزشان مدنظر داشته باشند : ** مادرباش نه بهترین دوستش **اجازه بده با رویاهای خودش زندگی کند، او را وادار نکن با رویاهای شما زندگی کند ** زنی قوی و با اعتماد به نفس باش **همسر خوبی باش، این شمائید که ...
19 فروردين 1392

و من مادر شدم .

سلام دخترکم ؛ برای تو می نویسم ؛ سال ٩٠ بود که من و بابایی بعد از شش سال زندگی مشترک بلاخره تصمیم گرفتیم که از خدای مهربون فرزندی هدیه بگیریم هر چند که اطرافیان می گفتند که خیلی دیره شده و شاید به این زودی صاحب فرزند نشید . اون روزها هنوز وضع زندگیمان خیلی خوب هم نشده بود ولی دیدیم آخه تا کی باید صبر کنیم این طور که نمی شود بلاخره دست به کار شدیم . فرودین سال ٩١ بود که فهمیدیم خدا به ما نظر کرده و یه نی نی خوشگل تو شکم مامانی هدیه داده خیلی خوشحال شدیم اصلا باور نمی کردیم به این زودی نی نی دار شیم . روزها به خوبی و خوشی می گذشت هر چند مامانی ماه های اول زیاد حالش خوب نبود و خیلی ها هم نمی دونسن مامانی حامله است . بعد از سه ماه که ...
19 فروردين 1392
1